«همکاری نزدیکتر [میان کشورهای اروپایی] نیازی به یک قدرت که در بروکسل متمرکز شود و یا تصمیمگیری توسط بوروکراتهای منصوبشده ندارد. در واقع این شبیه اتحاد جماهیر شوروی است که تلاش میکند همه چیز را از مرکز مدیریت کند!»
این بخشی از سخنرانی دوراندیشانهٔ مارگارت تاچر، نخستوزیر وقت بریتانیا در کالج اروپا در سال ۱۹۸۸ است که به اروپاییها هشدار میدهد اگر در روند همگرایی منطقهای و جهانی حد نگه ندارند و در گسترش اقتدار و بروکراسی اتحادیه اروپا افراط کنند، ممکن است بسیاری از گامهای تاکنون برداشتهشده نیز بیاثر شوند. او همچنین در بخش دیگری از این سخنرانیاش میگوید: «اروپا زمانی قویتر خواهد بود که بریتانیا، فرانسه و اسپانیا آداب و رسوم و سنت و هویت مختص به خودشان را داشته باشند. این احمقانه است که سعی کنیم آنها را با شخصیت اروپایی بازسازیشده سازگار کنیم.»
گویی تاچر با گوشزدهایی از دل تاریخ، تحولات سالهای اخیر در متن و بطن اروپا را پیشبینی میکرد. از برگزیت تا گسترش سایه راست افراطی بر پهنه قاره سبز و نیز نتیجه انتخابات اخیر پارلمان اروپا. در تازهترین اتفاق، در انتخابات جدید پارلمان اروپا که چندی پیش برگزار شد، احزاب راست افراطی از اقبال و استقبال بیسابقهای برخوردار شدند و حدود ۲۵ درصد کرسیهای این پارلمان را از آن خود کردند. هر چند هنوز اکثریت ۷۲۰ صندلی پارلمان اروپا در اختیار احزاب چپ و راست میانه است اما همین درصدهای آراء برای گروههایی که تا دیروز در حاشیه سیاست اروپا بودند، پیشرفتی چشمگیر به شمار میآید. به ویژه وقتی به افزایش نفوذ این گروهها در کشورهای بزرگ و تأثیرگذار اروپایی مانند آلمان، فرانسه و ایتالیا نظر کنیم.
احزاب پوپولیست و دست راستی در اروپا وعدههای مختلفی برای این انتخابات دادهاند. اما شاید مهمترین رویکرد و برنامه آنان برای پارلمان و اتحادیه اروپا، جایگزین کردن نمایندگی و گرایشات ملی به جای گرایشات حزبی و ایدئولوژیک در آرایش سیاسی این نهاد باشد؛ هدفی که مؤسسان و طرفداران این بزرگترین سازمان منطقهای، آن را دنبال نمیکردند. اما چرا اروپا به راست میچرخد؟ چرا نهادهای منطقهای و فراملی اروپایی روز به روز از مشروعیتشان کاسته میشود؟ و چرا پایگاه اجتماعی و طبقاتی سنتی چپ در اروپا در حال نقل مکان به جناح راست است؟
مروری بر یک تاریخ:
از فردای پس از پایان جنگ جهانی دوم، اروپاییها بر بستر ویرانیهای ناشی از جنگ، از هرچه فاشیسم و نازیسم بود، به ستوه آمده بودند و به درستی، ناسیونالیسم توسعهطلب و یکجانبهگرایانه را عامل فرسایش اروپا و وقوع دو جنگ جانفرسای جهانی میدانستند. در واکنش به این موضوع، اروپای پساجنگ تا مدتها رو به همکاری و همگرایی منطقهای و بینالمللی داشت و گلوبالیسم تا مدتها سکه رایج اتفمسر سیاست در اروپا بود. روندی که پس از فروپاشی شوروی تشدید نیز پیدا کرد. اتحادیه اروپا تأسیس شد و ناتو، آغوشش را به روی بسیاری از کشورهای اروپای شرقی و مرکزی گشود. تا جایی که عدهای آرمان «ایالات متحده اروپا» را بر سر میپروراندند.
اما سکهٔ گلوبالیسم، منطقهگرایی و تأسیس دومینو وار سازمانها و اتحادیههای فراملی، ظاهراً دو رو داشت. اگر یک روی آن، همبستگی انسانی، عامگرایی، آرمانهای بلند حقوق بشری و چارهاندیشی برای معضلات مشترک بشری مانند محیط زیست بود، یک روی دیگر آن انکار خصوصیات خاص ملتها، طرد مطالبات محلی و از همه مهمتر و بدتر شکلگیری بروکراسی گسترده و متمرکزی بود که شعاع تصمیماتش آنقدر کلان بود که بعضی از گروهها و طبقات اجتماعی پاییندست، خود را و دلمشغولیهایشان را در لابلای شعارهای پرطمطراق جهانیشدن، فراموششده میپنداشتند.
و این قاعده ساده سیاست است. هرگاه الیت سیاسی و احزاب و تشکلهای موجود و مرسوم، از خود ناکارآمدی نشان دهند و مطالبات مردمی در دالانهای یک بروکراسی تو در تو گیر کند و حلقه مضیق صاحبمنصبان شکل و شمایلی شبه الیگارشیک پیدا کند، از مشروعیت نهادها و ساختارها کاسته میشود و راه بر پوپولیسم باز میشود. مثل الان که جمعی از پوپولیستها عازم پاریس (مقر پارلمان اروپا) شدهاند. اگر دنبال مقصری برای وضع موجود هستید، بروکراسی بروکسل، قطعاً یکی از متهمان ردیف اول است. پوپولیسم نیز یک چهره ژانوسی دارد. اگرچه با تکیه بر موج مواج تودهگرایی و غوغاسالاری، دموکراسی نهادی و مبتنی بر نمایندگی را زیر سوال میبرد و حتی با تضعیف جامعه مدنی و تفکیک قوا ممکن است راه به جنبشهای توتالیتر و تمامیتخواه ببرد، اما ریشه رشد و نمو جریانات پوپولیستی در بسیاری از موارد، مطالبات به حق و فراموششده مردمان عادیای است که «نخبگان» و الیت سیاسی عملاً به آن وقعی نگذاشتهاند. وجه مثبت پوپولیسم، ضدیت آن با وجوه الیگارشیک سیاست، مافیاها، گروههای ذینفع و ذینفوذ و اتاقهای بسته مردان سیاست است اما روی سیاهش ستیز با دموکراسی و لیبرالیسم است.
برای مثال میتوان بر برج عاج و معراج بلند خطابههای حقوق بشری نشست و هرگونه نقد و اعتراض به سیاستهای مرتبط با مهاجرت و پناهندگی را به نژادپرستی و فاشیسم متهم کرد. اما نمیتوان از بعضی عوارض ناخوشایند مهاجرت بیرویه در سالهای اخیر مانند تقویت تندروی، تروریسم، وابستگی بیش از پیش کشورهای اروپایی به دولت رفاه، کاهش همبستگی اجتماعی و تنشزایی فرهنگی غافل شد. کاهش نرخ فرزندآوری در اروپا و همزمان با آن، سیاست «واردات جمعیت» از مناطقی مثل خاورمیانه و بهویژه کشورهای بحرانزده آن مانند سوریه، لیبی و عراق هزینههای گزاف فرهنگی و اقتصادی روی دوش شماری از دولتهای اروپایی مانند آلمان و فرانسه انداخت. پر واضح است که نمیتوان و نباید همه این نابسامانیها را به مهاجران قانونی و غیر قانونی منتسب کرد. اما انکار اصل ماجرا از بیخ و بن نیز سادهانگاری محض است. کار سیاستمداران بهویژه پوپولیستها همین است. دست گذاشتن روی نقطه زخم و سوءاستفاده از آن برای رسیدن به قدرت.
یا در نمونهای دیگر سیاستها و محدودیتهای محیط زیستی که اتحادیه اروپا و بعضی کابینهها و احزاب سبز اروپایی، در سودا و رویای دستیابی به انرژی سبز وضع میکنند، از سویی معاش کشاورزان و کارگران صنعتی را به خطر انداخته و از سوی دیگر وابستگی اروپا در حوزه انرژی به خارج را افزایش داده است و به تورم در اقتصاد اروپا دامن زده است.
اینها و نمونههایی مانند اینها هستند که پایگاه اجتماعی سنتی چپ را به راست کوچ داده است و جریان نوظهور و پیشتاز راست افراطی را رونق بخشیده است. راستگرایان میگویند این اروپا، اروپایی نیست که آنها از پدرانشان به ارث بردهاند. به زعم آنان رفاه و رونق اروپا محصول دولت رفاه، بروکراسیهای گسترده، مهاجران پرشمار و رنگینکمان هویتها و اقلیتهای متکثر و بعضاً بیربط به همدیگر نیست. بلکه اروپا بر بستر میراثی از سنت یهودی_مسیحی، مکتب روشنگری، تجارت و طبقه بورژوا و تاریخ و سنت خاص و منحصربهفرد آن، برای دههها و سدهها سردمدار جهان بود. داگلاس ماری متفکر سرشناس محافظهکار بریتانیایی چند سال پیش در کتابی تحت عنوان «مرگ غریب اروپا» مانیفستی از جریان رو به رشد محافظهکاری و راستگرایی در اروپا را ارائه کرده بود که مطالعه این کتاب میتواند راهنمای ساده و قابل فهمی برای تبیین علل اقبال امروز جوامع اروپایی به جریانات دست راستی باشد. به باور داگلاس ماری و همفکران او، خلأهای سیاستی، ناکارآمدی گروههای چپ و حتی بعضاً گروههای راست میانه در پاسخگویی به مطالبات ملموس و عینی پایگاه اجتماعیشان و نیز چرخش احزاب چپ به سیاست هویتگرا و اقلیتگرا و پلورالیسم افراطی، از اهتمام به هویت ملی در اروپا کاسته و بذر نوعی از خودباختگی فرهنگی را در اروپا و کل غرب پاشیده است. حالا چنین تزی، آنتیتز خودش را در میان سیاستمداران و احزاب دست راستی پیدا کرده است.
مینیترامپهای اروپایی؛ نسبت راست اروپایی و محافظهکاری آمریکایی:
اگرچه مبانی و مبادی تاریخی و سنتی محافظهکاری در اروپا و ایالات متحده آمریکا متفاوت هستند و محافظهکاری آمریکایی علیالقاعده باید چیزی متفاوت و ای بسا متعارض با محافظهکاری و راست اروپایی باشد، اما در سالهای اخیر با بههمپیوستگی هرچه افزونتر سیاست اروپا و آمریکا، محافظهکاران آمریکایی و حزب جمهوریخواه در این کشور بیش از پیش به سمت راستگرایان اروپایی غش کردهاند! حتی بعضی صاحبنظران، مقدمه تحولات کنونی در اروپای امروز را پیروزی ترامپ در انتخابات ۲۰۱۶ میدانند. تقویت رگههای پوپولیستی و ناسیونالیستی در حزب جمهوریخواه، تسلط ترامپیسم بر این حزب و انزوا و حاشیهنشینی جمهوریخواهان نئوکان، شواهدی بر این مدعا هستند.
البته ناگفته نماند، درون خود راست اروپایی نیز اجماع نظر جامع و قاطعی درباره مسائل و موضوعات مختلف مانند حمایت از اوکراین و ناتو، نوع نگاه به دموکراسی و ضریب گرایشات ناسیونالیستی وجود ندارد و از حزب «برادران ایتالیا» تا «جبهه ملی» در فرانسه و «آلترناتیو» در آلمان تفاوتها بسیار است. حتی وجوه شخصیتی متفاوت چهرهها و رهبران این احزاب، از ویکتور اوربان در مجارستان تا ملونی و لوپن در ایتالیا و فرانسه و خیرت ویلدورس در هلند قابل اعتناء است.
چه باید کرد؟
از دریچه چشماندازی لیبرالدموکراتیک، چپ و راست افراطی هر دو خطری خطیر برای آزادی و مدنیت به حساب میآیند. هر دو بر اریکه «سیاست هویت» تکیه میزنند و ابزار اصلیشان برای پیروزی، پوپولیسم است و مبانی لیبرال دموکراسی و مدرنیته سیاسی جایگاه بلندی در گفتمان فکریشان ندارد. اما نگاه کارشناسی و ریزبینانه نیز نباید از علل اقبال به گروههای افراطی چشم بپوشد و از دیدگاه دانای کل، همه طرفداران این گروهها را محکوم کند. حتماً «چیزکی» بوده که این «چیزها» را سببساز شده است. در ادامه رهنمونها و رهنمودهایی برای بازیابی آبروی از دست رفته جریانات چپ و راست میانه و طرفداران معتدل و واقعگرای جهانیشدن پیشنهاد میشود.
یکی اینکه باید به ضربالمثل قدیمی «جهانی فکر کن، منطقهای عمل کن.» بازگشت. عقل سلیم مشکلی با بسیاری از ارزشهای جهانشمول مانند آزادی، برابری، حقوق بشر، دموکراسی و حفاظت از زیستبوم طبیعی ندارد. بحث اصلی این است که این ارزشهای متعالی و انتزاعی را چگونه باید از روی صفحهٔ کاغذ به زمین واقعیت آورد؟ واحد اجرای این ارزشها چیست؟ آیا یک سازمان عریض و طویل در بروکسل، پاریس یا نیویورک و بروکراتهای مستمریبگیر آن از طریق برنامهریزیهای کلان باید پیشران این ارزشها باشند یا اینکه به عکس، باید از جزء به کل حرکت کرد؟ از اجتماعات محلی، انجمنهای مدنی، اجتماعات صنفی و دولتهای ملی آغاز کرد و امتداد آن را در نهادهای فراملی و بینالمللی پی جست.
جورج دبلیو بوش در مناظره انتخاباتی سال ۲۰۰۰ به رقیب طرفدار سیاستهای محیط زیستی خود، ال گور نکته جالبی را گوشزد کرد. او میگفت از «واشنگتن» نمیتوان محیط زیست را حفظ کرد. بلکه دولتهای ایالتی، اجتماعات محلی و حفاظت هر شخص از زمین و ملک خصوصی خودش است که کره زمین را پاسداری میکند. به عبارتی دیگر باید بر اهمیت تصمیمات محلی، سیاستگذاریهای خرد، غیر متمرکز، غیر بوروکراتیک و برونسپاری بسیاری از مسائل به نظم خودجوش جامعه و دستهای نامرئیای که در بازار و بسیاری دیگر از مناسبات اجتماعی وجود دارند، تاکید کرد. بروکراسی، در بسیاری از موارد راهحل خوبی نیست.
نکته دیگر آنکه باید میان هویت ملی و مفهوم شهروندی پیوند وثیقی برقرار کرد. این به عهده روشنفکران هر کشوری است که ضمن پاسداری از سنتهای فرهنگی و کهن کشور خود، آنها را وسیله و مستمسکی قرار دهند تا مفهوم شهروندی و به تبع آن حاکمیت قانون و دموکراسی را جای بیاندازند و از ناسیونالیسم فرهنگی به ناسیونالیسم مدنی گذر کند. تاریخ کهن اروپا (بر خلاف آمریکا) مشحون از اقتدارهایی نظیر سلطنت، کلیسا، فئودالیسم، استعمار و در تاریخ معاصرش هیتلر و موسولینی و حاکمان ژنرالمسلک بوده است. اما بهتر است که اروپاییها خود را با سنتهایی چون «مگناکارتا»، پروتستانیسم، کاپیتالیسم، مکتب روشنگری، انقلاب علمی، انقلاب صنعتی و نظایر آن تعریف کنند.
مارگارت تاچر میگفت: «آمریکا بر پایه فلسفه بنا نهاده شده و اروپا بر پایه تاریخ.» تاریخ بار سنگینی است که روی دوش اروپا گذاشته شده است. این به هوشمندی و درایت نخبگان و سیاستورزان و متنفذان بستگی دارد که از تاریخ (حتی صفحات سیاه و تاریک آن) چگونه بهره ببرند تا بتوانند بر روی شانه گذشتگان، تاریخی غرورآفرین برای آیندگان بنویسند!
source